مهسان نبی پور

خاطرات اولین روزای تولدت............

1389/11/21 11:21
نویسنده : مامان
1,041 بازدید
اشتراک گذاری

مهسان جان امروز می خوام ازخاطرات اولین روز تولدت تا امروز که ۸۷روز از تولدت می گذره واست بنویسم .

عزیزم واسه اینکه مامان از زایمان طبیعی می ترسید به اصرار دکتراصنافی رو راضی به سزارین کردم واسه همین 24 آبان ساعت 9 صبح همراه خاله طیبه با دختر خاله رویا با بابای رفتیم بیمارستان بعد از انجام دادن آزمایش بستری شدم ساعت 5/1 مامان بردن اتاق عمل مامانت خیلی ترسیده بود چون تا حالا اتاق عمل نرفته بود.خیلی اون روز بیمارستان شلوغ بود آخه تو دو روز قبل از عید قربان دنیا اومده بودی دکترا تمام عملاشونو اون روز گذاشته بودن.بعد از 20 دقیقه که از عمل گذشته بود شمارو از رحم مامان بیرون اوردن بعد اوردن به من نشون دادن اگه بدونی که وقتی اولین بار صدای گریتو شنیدم چه حالی شدم..

بعد از 20 دقیقه که تو اتاق ریکاوری بودم منو بردن بخش .عزیزم تو بیمارستان دختر خیلی خوبی بودی شیر می خوردی می خوابیدی دل مامان همون چند ساعتی که میخوابیدی واسه تو تنگ می شد.

25 آبان ساعت 2 مرخص شدیم رفتیم خونه مادر جون ولی مادرجونو پدرجون مکه بودن خونه نبودن واسه همین خاله ملیحه پیش ما بود  عزیزم گریه های شما از همون روز شد اگه بدونی چه جیغای میکشیدی ازهمون روزتا 8 روز با اینکه درد شدیدی داشتم ولی تا صبح بیدار بودم .

تقریبا 7روز از به دنیا اومدنت گذشته بود که من متوجه شدم داخل چشات زرذیش بیشتر شده واسه همین رفتیم دکتر آزمایش گرفتیم دیدیم که زردیت شده 16 واسه همین باید میبردیمت بیمارستان مامانت از همون مطب دکتر شروع کرد به گریه کردن تا برسه به بیمارستان اونجام دلم نمیومد بزارمت اونجا باشی ولی دیگه مجبور بودم*

2 روزی تو بییمارستان بودی مامانیت از 7 صبح تا 12 شب پیشت بود تا بهت شیر بده بعد از 2 روز زردیت شد 9 مرخصت کردن

عزیزم آوردیمت خونه شما از ساعت 12 بعدازظهر شروع کردی به جیغ کشیدن 20 دقیقه می خوابیدی بعد بیدار میشدی تا شب دیدیم اصلا ساکت نمیشی با بابا ساعت2 شب بردیمت بیمارستان دکتر گفت چیزیت نیست شاید واسه دل دردت باشهبرای همین برگشتیم خونه ولی واسه اینکه مادرجون وپدرجونت تازه از مکه اومده بودن خسته بودن من و بابات تا صبح تو ماشیین دور شهر چرخوندیمت این شب از بدترین خاطرات تولدت بود که من نمی تونستم به هیچ طریقی ساکتت کنمنمیدونم شاید جایت درد میکرد که اینطوری گریه می کردی.عزیزم اون شب خیلی خسته شده بودی فرداش تا 12 ظهر خوابیده بودی

بعد از 20 روز از تولدت واسه چکاب بردیمت دکتر وزنتو که گرفت دیدیم وزنت اصلا بالا نرفته بود حتی 300 گرم ار زمان تولدت پایین اومده بود که تو ده روز جبران نشده بود شایدم گریه هات واسه گرسنگی بود اللهی من فدات بشه که گرسنه بودی

واسه همین برای جبرانش و کم بودن شیر مامانت شروع کردیم به مقدار خیلی کم بهت شیرخشک  دادیم*دیدیم خداروشکر از گریه هات یکمی کمتر شده بود ولی من وبابات هنوزم اکثرا تاصبح بیدار بودیم

تا اینکه امتحانای مامانت شروع شد از دوران دانشجوی فوق لیسانس من عملا فقط یه ترم سر کلاس رفتم چون یه ترم که مامانت ویار شدید داشت نمیتونستم سر کلاس بشینم یه ترمم که شکمم بزرگ شده بود رفتم به دانشگاه تا چالوس واسم سخت بود تو این مدت از خاله مونات خیلی ممنونم خیلی کمکم کردجزواهارو واسم می فرستاد پیگیر موضوع پایان نامم بود اومیدوارم تو عروسیش بتونم جبران کنم راستی واست عروسکای خیلی خوشگلی گرفت .وقتی من واسه امتحانا میرفتم عزیزم مجبور بودم چون خیلی گریه میکردی اگه هرروز یه جا میذاشتمت صاحبخونه خسته میشد دلمم نمیومد ببرمت مهد کسی رو هم پیدا نکرده بودم بیاد خونه نگهت داشته باشه. واسه همین چندروز خونه مادرجون بودی چند رو ز خونه عزیز بودی که عمه طیبه نگهت می داشت چند روزم خونه خاله طیبه بودی تا اینکه امتحانام تموم شد

ولی اینو بدون که خیلی این چند روز واسم سخت گذشت چون مجبور بودم تقریبا 8 ساعت ازت دور باشم

الن که ایناروواست نوشتم 87 روز از تولدت میگذره تو طول روز میخوابی ولی شبا اصلا نمی خوابی دیشب تا 4صبح من بیدار بودم از اون به بعد بابات با تو بیدار بودی از این به بعد قراره من و بابت به نوبت نگهت داریم

هر چند واسه خاطر داشتن تو از کارو درسم عقب موندم پشیمون نیستم از خدا واسه دادن فرشته کوچولوم متشکرم

اومیدوارم هر روز که میگذره از گریه های تو کمتر بشه خانوم بشی شبا بزاری ما بخوابییم.

 عاشقتم عزیزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)