احوالات مهسان درتیر 1392
دختر نازم روزای زندگیت میگذره وتو هرروز بزرگتر میشی ودل من واسه نوزادیت بیشتر تنگ میشه. هرچند خیلی شیطونی ولی انقد دوست دارم که با تمام اذیت کردنات یه تار موتو به دنیا نمیدم .انقدر مهربونی که وقتی بابات میاد خونه وخستس میری تنشو دست میکشی خستگیش در بره توکار خونه تو سفره پهن کردن وسایل آوردن کمکم میکنی.منم بعضی وقتها واسه اینکه خستم هرچند توجیه خوبی نیست یه کوچولو تنبیه ات میکنم وتوهم خبرشو بلافاصله که بابات میاد میرسونی ولی وقتی شبها میخوابی انقد میبوسمت که شاید از عذاب وجدانم کمتر بشه . صبحها میری مهدکودک خدارو شکر مهدتو دوست داری واسه رفتن به مهد صبح زودم صدات میکنم بیدار میشی بدون اینکه غربزنی اسم دوستاتو بلدی اسماشون شاهین سپهر شقایق ملیکا حتی چون دوتا ملیکا دارین اسم ملیکای دیگرو خیلی شیرین میگی ملیکا ذبیحی.تو این چند مدت مادرجونت زانوهاش عمل کرد حالشم خوب نیست خداکنه زودتر خوب بشه تهران خونه خاله مایده است واسه همین دیگه بعدازظهرا میری پیشه بابات دوروبریای مغازه بابات خیلی دوست دارن همه باهات بازی میکنن توهم خوب بلدی تو دل کسی بری