واکسن 4 ماهگی
دختر عزیزم دیروز با بابات بردیمت بهداشت واسه واکسن چهار ماهگیت .من دلم نمیومد بابایت نگهت داشت تا پرستار واکسنت بزنه بعد که صدای جیغتو شنیدم فهمیدم آمپولرو زدن اللهی مامانت فدات بشه چقد گریه کردی .بعد که رفتیم داخل ماشین خوابت برد.تا اومدیم خونه.یه کوچولو تب کردی که بعد از یک روز تبتم قطع شد
الانام دیگه دستاتو میزاری تو دهنت منم روزی چند بار دستاتو میشورم هر کاریم کردم پستونک قبول نمی کنی .همه تعجب میکنن آخه تو شیشه پستونک شیر میخوری
.دیشب که دیدیم نمی خوابی رفتیم تو ماشین دور بزنیم شاید خوابت ببره تا ساعت 2شما که نخوابیدی تازه دلت ددر میخواست باچشای قشنگت بیرون نگاه می کردی اصلا انگار تو چشات خواب نبود برگشتیم خونه مامانت در مقابل خواب نمیتونه مقاومت کنه خوابیدم بابات باهات بازی میکرد بنده خدا هرکاری می کرد نمیخوابیدی من دیگه خوابم برد ساعت 6 که بیدار شدم دیدم رو پای بابات خوابیدی دلم واسه بابات سوخت از رو پای بابات گذاشتمت پایین.اومیدوارم وقتی بزرگ شدی قدر باباتو بدونی.
قابل توجه خاله حدیث چشم دیگه راجع به گریه های مهسان جون کمتر مینویسم تازه دخترم خانوم شده جلوی تلویزیون میزارمش کارامو میرسم
حالا چند تا عکس از مهسان جونم