مهسان نبی پور

روزای زندگی مهسان

سلام عزیزم   یه مدت واقعا نمیرسم بیام واست مطلب بنویسم ولی هر زمانی وقت کردم بیام تمام اتفاقای که تو زندگیت میفته رو واست اینجا میزارم دخترم اول کارای جدیدی که انجام میدی بگم همش داری غلت میزنی دوست داری رو شکمت بخوابی شبها موقع خواب انقد باید این طرف اون طرف بشی تا اونجوری خودت بخوای بخوابی.از برنامه های تلویزیون عاشق پیام بازرگانی هستی فقطم پیام بازرگانی شبکهایmanotoوpmc دیگه هیچ شبکه ای تبلیغاتشو نمیبینی واسه همین اگه هرجای خونه باشی وقتی تبلیغات شروع میشه بغلت میکنم میدوم جلوی تلویزیون که تبلیغات رو ببینی .توی روروک خیلی سریعتر ازقبل حرکت میکنی هر جا برم باروروک همرام میای حتی بعضی وقتا جلوتر از من حرکت میکنی هرجا حتی اگه واسه یک ...
8 خرداد 1390

به مناسبت روز مادر( 3خرداد 90

کودکی که آماده‌ی تولّد بود، نزد خدا رفت و از خداوند پرسيد: "می‌گويند فردا شما مرا به زمين می‌فرستيد، اما چگونه من بسيار كوچك و بی‌پناهم ، من به اين کوچکی و بدون هيچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟" خداوند پاسخ داد: "در ميان تعداد بسياری از فرشتگان ، من يکی را برای تو برگزيده‌ام ، او در انتظار توست و از تو نگهداری و مراقبت خواهد کرد." امّا کودک هنوز اطمينان نداشت که می‌خواهد برود يا نه : "امّا اينجا در بهشت، من هيچ کاری جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اين‌ها برای شادی من کافی هستند." خداوند لبخند زد: "فرشته‌ی تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخن...
30 ارديبهشت 1390

درس خوندن مامان

  عزیزم. مرسی از اینکه الان یه مدت خیلی بهتر شدی کمترگریه میکنی تو روروکت بازی میکنی دیگه واسه خودت خانوم شدی              عزیزم باید یه مدت به مامانت کمک کنی اول از همه مامان امتحان اختبار داره از امشب مثلا تصمیم گرفتم شبا وقتی خوابیدی بشینم درس بخونم .دوم واسه پایان نامم باید کم کم شروع کنم این ترمم تمام شد باید روش کار کنم .بازم تصمیم گرفتم شبا که شما خوابی روش کار کنم. بعدم بعدازظهرا باید برم دفترم 2 روز پیش که رفته بودم بعد از 6 ماه به اندازه یه بند انگشت خاک رو میز وصندلی بود (مامان مهسان وکیله) واسه این ماه جلسه های دادگاهم زیاده واسه همین اکثر صبحا نیستم....
14 ارديبهشت 1390

کار جدید مهسان

این روزا مهسان جون یه شیرین کاری یاد گرفته اون هم اینه که موقع خمیازه کشیدن از خودش صدا در می یاره       ...
12 ارديبهشت 1390

شروع غذای کمکی

خانومم عزیزم دختر نازم از امروز شروع کردم بهت غذای کمکی دادن هر چند شما شیر خشک میخوری ولی تا امروز چیزی به غیر از همون شیرخشکو یه مقداری آبجوش چیزی بهت ندادم عزیزم آب جوشم شیرین نمیکنم ولی دیروز دلم خواست یه کوچولو شیرین کنم ببینم عکس العملت چیه. اللهی مامانت فدات شه 60میلی آبو با یه کوچولو قند شیرین کردم دیدم توی که اصلا آب زیاد نمیخوری سریک دقیقه آب شیرین خوردی عزیزم چیزای شیزین دوست داری؟ خیلی بهت مزه داد ؟ از امروزم هر غذای که برات درست میکنم دستورشو میزارم که بعد خودت ازش استفاده کنی .اینم باید بدونی واسه درست کردن غذا از همه کلی میپرسم خوب مامانت بلد نیست . عزیزم دیروز که از صبح بی...
3 ارديبهشت 1390
36582 0 10 ادامه مطلب

درد ودل مامان مهسان با مهسان

دختر نازم یک هفته خیلی سخت رو با موفقیت گذروندیم دیگه نمی خوام راجع بهش بگم.فقط یه چیزی الهی مامان قربون دخترش بره که داروهاشو چه با اشتها می خوره انگار داره عسل می خوره چه ملش مولشی میده عزیزم به هرکسی تو محل کارم که هیچ آشنایی قبلی از تو نداره عکساتو نشون میدم میگه نازی چه دختر آرومیه   دیگه نمیدونن  جوجه من چقد سرتقه که بابا مامانشو اولا از کار بیکار کرده ثانیا داره دیونشون میکنه  حقم داری مگه خودت خواستی بیای ما خودمون اوردیمت دنیا باید بکشیم حقمونه هر چی شما بگی درسته عزیزم ولی به خدا گناه داریم حالا دو چهره متفاوت از مهسان: مهسان وقتی کیفش ...
31 فروردين 1390

مامان ناراحته

عزیزم امروز خیلی ناراحت بودم .دلم می خواست   دلیل ناراحتیمو اینجا بنویسم که بعدا بفهمی مامان اصلا مقصر نبود. امروز زفته بویم یه جای که رونیکا با مامانش که دقیقا شمابااون تویه روز ویه ساعت دنیا اومدین اونجا بودن            وقتی رونیکا گریه کرد مامانش بهش شیر خودشو داد اون خورد وخوابید ولی وقتی تو گریه کردی من طبق معمول   قمقمتو وبا آب جوشیده سردکه همیشه باهام هست رو اوردم بیرون تا واست شیر خشک درست کنم چون عزیزم دیگه به هیچ وجه شیر مامانتو نمی خوری شاید خیلی موضوع مهمی نبود ولی من مثل همیشه ک...
30 فروردين 1390

جشن نامزدی

مهسان جون جشن نامزدی دایی جون دختر خوبی بودی ولی واسه اینکه اذیت نشی شب بردم گذاشتمت پیشه زن عمو هما   وقتی که اومدیم شمارو ببریم خونه خواب بودی.بعد کلی بوسیدمت لباستو پوشیدم اصلا بیدار نشدی مثل اینکه خیلی خسته بودی عزیزم چند روزه که من هستم تو آشپزخونه شما با روروک میای پیشم .خیلی کیف داره کارامو برسمو شما آروم باشی و فقط مامانتو نگاه کنی /خیلی دوست دارم  عزیزم الانا زود زود وقتی نمیبینمت دلم واست تنگ میشه مهسان جون بعد از چند ماه زحمت بلاخره تونست شصت پاشو بذاره تو دهنش ...
30 فروردين 1390